امروز

ساخت وبلاگ

امروز صبح اول وقت رفتم مدرسه. یعنی باید می رفتم. در باز بود هر روز مجید در را باز می کند. وارد دفتر شدم. کیفم را گذاشتم. ناصر آمد، سلام علیکی کردیم. 

چند روزی می شد رئیس انجمن به ما سری نزده بود. صبح به او پیام دادم.

یعنی چه؟ یعنی دلخور شده؟ هر چه فکر می کردم چیزی نگفته بودم یا کاری نکرده بودم که نگران شود. پیام را خوانده بود اما باز هم جواب نداد. مثل تلفن که چند روز قبل به او زده بودم مثل دیروز که جواب نداد.

به هرحال نگران شدم. چرا آدم وقتی اتفاقی می افتد یا کسی به او جواب نمی دهد بدترین حالت ها را در ذهن می آورد؟

بالاخره دیدم سمندی دم در ایستاد، بله خودش بود. رئیس انجمن پرتلاش ما، هر وقت می آید چیزی برای ما می آورد. همیشه دست پر می آید. امروز هم چهار تا گلدان برایمان آورد. مقداری تفتون هم بود. خیالم راحت شد. 

احوالش را پرسیدم گفت: دیروز یک کله افتاده تو رختخواب، مریض بوده. گفتم خوشحالم که اتفاقی نیفتاده و خوشحالم که خوب شدید.

گفت نه بابا من اهل این حرفها نیستم. آخه چرا ناراحت بشوم. مدتی نشست، یک چایی با هم خوردیم، بقیه دبیران هم بودند و مشغول صبحانه خوردن. بعدش رفت که برود شهر و از آن طرف برود فرودگاه.

مدیر مدرسه شهرک صبح حالش به هم خورده بود. ایشان را بردند بیمارستان. کلید دفتر تو خوابگاه و کلید خوابگاه دست یکی از همکاران و همکار در کلاس.

یکی دیگر از همکاران مشترک تماس گرفت که پشت در مانده اند. کلید را برداشتم که بیاورم شهرک، وقتی رسیدم مدیر مدرسه شهرک تماس گرفت وگفت من الان می رسم. من هم برگشتم مدرسه خودمان. 

نزدیکی های ظهر یک جلسه ی دیگر داشتم با مدیر قبلی و مدیر ابتدایی و امام جمعه بابت مساله ای که پیش آمده بود. کلی صحبت شد. آخرش به این نتیجه رسیدند که من صحبت کنم. البته قرار شد لیستی به من بدهد تا افراد دخیل در ماجرا را دعوت کنم.

+ نوشته شده در دوشنبه هفتم بهمن ۱۳۹۸ ساعت ۱۱:۲۴ ب.ظ توسط محمدشریف اکبری  | 
چرا کتاب؟...
ما را در سایت چرا کتاب؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ayyaam بازدید : 145 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 17:34